هرچی یاد میگیری باید یاد بدی

هرچی یاد میگیری باید یاد بدی

اینجا نوشتگاهیست برای منتشر کردن هرچیزی که یاد میگیرم
هرچی یاد میگیری باید یاد بدی

هرچی یاد میگیری باید یاد بدی

اینجا نوشتگاهیست برای منتشر کردن هرچیزی که یاد میگیرم

هاچیکو و ستارخان: الگوی ژاپنی در برابر تمجید وطنی


همه میدونیم که تفاوت کشورها در بسیاری از جوانب مثل ثروت و امنیت و صنعت و فرهنگ و اقتصاد و سیاست و قانون و ... به ریشه های فکری اونها ارتباط پیدا میکنه. من همیشه به داستانها، الگوهای تاریخی و اصول تربیتی ژاپنیها علاقه وافری داشتم و دارم. همیشه دوست دارم تفاوت بین ما و ژاپنیها رو در تفاوتهای فکری و فرهنگی مون ریشه یابی کنم. بطور اتفاقی در وبلاگ عزیزی مطلبی درباره هاچیکو سگ وفادار ژاپنی خوندم و پس از خوندش بطور ناخودآگاه اونو با ستارخان سالار ملی مشروطه مقایسه کردم. نتیجه اش این شد که ....  در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.

پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پروفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمی‌رود و او مجبور می شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.  در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطۀ دوستانه نگاه میکردند.

 


 در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پروفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانوادۀ پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده‌ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه‌اش باقی ‌ماند.

 

وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد. تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.  در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگی اش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود، اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاهش بنا شد.

مجسمه هاچیکو و پروفسور شابرو اوئنو

 

حالا اینو مقایسه کنید با مجسمه ستارخان سالار ملی که بعقیده بسیاری از مورخین اگر قیام این قهرمان ملی در زمان استبداد صغیر نبود، قطعاً مشروطه خواهان با شکست مواجه میشدند و آزادیخواهی مردم ایران جوانه نزده، به خاک تباهی و یأس فرو می افتاد. نمیدونم یادتون میاد یا نه، اوایل سال 1389 سرقت سریالی مجسمه های پایتخت شروع شد. مجسمه های بزرگانی مثل شهریار، ستارخان، باقرخان، دکتر شریعتی، ابوسعید ابوالخیر و... و همینطور مجسمه هایی انتزاعی از هنر مدرن که در طی 8 روز 10 مجسمه و نهایتاً 14 مجسمه که در پارکها و معابر فرهنگی وهنری شهر نصب بودند رو دزدیدند. جالب اینجاست که رئیس پلیس تهران هم هیچ اقدام مؤثری نکرد. سکوت کردند و در پایان سال 89 اعلام کردند که سارقان قابل شناسایی نبودند! این در حالی بود که بیشتر این مجسمه ها در میادین مشهور و معابر پرتردد شهر نصب شده بودند، وزن بعضی مجسمه ها به 700 کیلوگرم میرسید و طبق گفته های شاهدان، سارقین برای برداشتن مجسمه ها با جرثقیل به میدون اومده بودند! طبق گفته های سخنگوی شهرداری وقت تهران، باتوجه به اینکه جنس اغلب مجسمه های سرقت شده برنزی بوده، سرقتهای سریالی مجسمه های پایتخت خسارت 200 میلیون تومانی به شهر وارد کرده. البته بایستی به این موضوع هم توجه داشت که بعضی هنرمندان خالق اون مجسمه ها مثل مرحوم استاد قهاری و مرحوم استاد مددی از مجسمه سازان برجسته و پیشکسوت این هنر بودند. بنابراین آثار سرقت رفته، یک خسارت معنوی بزرگ هم به جامعه وارد کرده است.

سردیس ستارخان، سالار ملی پیش و پس از سرقت سال 1389

سرقت سردیس مجسمه ناصرخسرو در تهران

سرقت مجسمه دکتر شریعتی از پارک شریعتی تهران

سرقت مجسمه استاد شهریا از مقابل تئاترشهر تهران


تفاوت فرهنگها و تمدنها از گذشته و جغرافیا و جنگل و دریا و معادن و نفت و زبان و بزرگان و ژن و غیره ذلک شروع نمیشه. از کلاسهای مدرسه وتعالیم خرد و ریزه خونوادگی و سپس جمعی شروع میشه. عاقبت هم در چنین حوادث بزرگی خودش رونشون میده. جایی که با جرثقیل میان به دزدی اموال عمومی مردم. مردم نگاه میکنند و پلیسها هم با دوربینهای ترافیکی دقیقتر به سرقت هویت شون نگاه میکنند و بعد همه به همدیگه معصومانه نگاه میکنند! همه باهم در عزاداری های مذهبی سینه و زنجیر میزنند که ما امت «مظلوم» حسینیم! آره ما مظلومان همیشه تاریخیم! همه باهم در راهپیمایی غرورآمیز 22بهمن شرکت میکنند و افتخار میکنند که ما انقلاب کردیم و دست چپاولگران آمریکایی رو از منافع ملی مون کوتاه کردیم! آره ما غیرتمندان همیشه ایرانیم! همه باهم خیلی کارهای حماسی دیگه میکنیم.خیلی بلاها هم سرمون میاد اما آخرش مظلومانه به همدیگه نگاه میکنیم. فقط نگاه میکنیم. بحرانهایی از این قبیل و صدها و دهها بحران کوچک و بزرگ اجتماعی و روانی و اقتصادی و اخلاقی و سیاسی و فرهنگی و خانوادگی وغیره رو دسته جمعی باهم نگاه میکنیم و زمانیکه خرد و شکسته میشیم، با تعجب ساده لوحانه ای از هم می پرسیم: «ما که اینقدر خوبیم کجای کارمون اشکال داشت!!!» اما هیچوقت از خودمون نمیپرسیم کدوم درسها باید بهمون تو مدرسه یاد داده میشد که نشد؟ نمیپرسیم کدوم درسها باید بیشتر؟ نمیپرسیم کدوم درسها رو باید عملاً با مدیر و معلمها و خونواده دسته جمعی تمرین میکردیم؟ اصلاً نمی پرسیم درسها برای چی بود؟ فقط می نالیم که اَه اَه! بازم تاریخ و مدنی و ریاضی... بازم درس...

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد