هرچی یاد میگیری باید یاد بدی

هرچی یاد میگیری باید یاد بدی

اینجا نوشتگاهیست برای منتشر کردن هرچیزی که یاد میگیرم
هرچی یاد میگیری باید یاد بدی

هرچی یاد میگیری باید یاد بدی

اینجا نوشتگاهیست برای منتشر کردن هرچیزی که یاد میگیرم

سفرنامه طنز پادشاه قاجاریه از زبان شاملو

زبان مادری یکی از اساسی ترین پایگاههای هویت بخشی و مبناهای انسجام افراد یک قوم یا قبیله یا ملت بوده. من برای زبان بومی هر تیره و طایفه ای خیلی اعتبار قائل هستم از این بابت که بند بند تاریخ شفاهی و اخلاق و عقاید و رسوم و آمال و اندیشه ها و سیرت و خیلی چیزهای دیگه یک ملت رو باید در واژه واژه زبان اون قوم جستجو کرد. از همین رهگذر برای زبان فارسی ارج و قدر بسیار ویژه ای قائلم بطوریکه...   هرگز حاضر نیستم لغات و کنایات فارسی رو با هیچ زبان دیگری عوض کنم. لغت به لغت این زبانی که هر لحظه باهاش فکر میکنیم و حرف میزنیم و میبینیم و میشنویم،  تار و پود تاریخ و هویتمون رو تنیده.
با این مقدمه خواستم یه متن بسیار عالی و درخشان از مرحوم شاملو در این پست منتشر کنم. این متن رو مرحوم شاملو اولین بار در سفری به آمریکا در جمع ایرانیان ساکن اون دیارخوندند. متن یک بخشی از سفرنامه طنزی هست که «یک پادشاه فرضی از سلسله منحوس قاجاریه» تقریر کرده و مرحوم شاملو یه قسمتی از اون سفرنامه رو میخونن. پس از خوندن سفرنامه هم جناب شاملو درددلشون در باب بی توجهی بیرحمانه ما ایرانیها به پاسداری از زبان گرانقدر فارسی رو با حضار مطرح میکنن. بهتره متن رو بخونید تا بهتر متوجه بشید.
فایل شنیداری این سفرنامه رو با صدای زنده یاد شاملو  از اینجا گوش کنید.


یوم جمعه، اول شوال [عید فطر] دلمان را خوش کرده بودیم که این روز را در سفر میمنت اثریم و دست امام جمعۀ دارالخلافه از دامنمان کوتاه است، و نمی‌تواند از ما فطریه بدوشَد. اما همان اول صبح، میرکوتاهِ گردن شکسته حال ما را گرفت. این میرکوتاه، پسر دامادعلیخان چابهاری است که رخت‌دارباشی ما بود، و چند سال پیش در سفر کاشان یک‌هو شکمش باد کرد، چشم‌هایش پُلُق زد، رویش سیاه شد و مُرد.

بردند خاکش کنند، ملاها جمع شدند اَلَم‌شَنگه راه انداختند که این بی‌دین معصیت‌کار بوده، خدا روسیاهش کرده، نمی‌گذاریم در قبرستان مسلمانها خاکش کنند. لَجّاره‌ها هم وقت گیر آوردن، کسبه را واداشتند دکان و بازار را ببندند. دسته‌های سینه‌زن و زنجیرزن و شاخ‌سِینی (شاه‌حسینی) راه انداختند؛ از شهرها و دهات دور و بر هم ریختن توی مسجد جمعه، ملا را فرستادند روی منبر که چه کنیم، چه نکنیم؛ گفت این ملعون‌الخبیث اصلاً دفن کردن ندارد، جنازۀ نجسش را باید با گُه سگ آتش زد.

داشتند دست به کار می‌شدند، که کاشف عمل آمد علت مرگ آن بیچاره، خوردن خورش بادمجانی بوده که عقرب از دودکش بالای اجاق، توی کُماجدونش افتاده بوده. خلاصه هیچی نمانده بود به فتوای ملاباشی، جسد آن مرحوم مبرور (نیک) را با سنده (فضولات) سگ فراوانی که به همیاری جُند اسلام از کوچه پس‌کوچه‌های کاشان و ساوه و نطنز و آن حوالی آورده، وسط میدان شهر کود کرده بودند، هندی مِندی کنند؛ خدا بشکند گردن حکیم‌باشی تولوزان را که با نشان دادن عقرب پخته، فتنه را خواباند.

سوزاندن جسد آدمیزاد پُر و پیمانی مثل دامادعلیخان با سندۀ سگ، البته کلی سیاحت داشت و اتفاقی نبود که هر روز پا بدهد. حالا اگر صاحب جنازه، رختدار مخصوص بوده باشد هم گو باش؛ ما که بخیل نیستیم. مُرده‌اش که دیگر به حال ما فایده‌ای نداشت. فقط تماشای آن مراسم پرشکوه هندو-اسلامی از کیسۀ ما رفت.
القصه، صحبت سر میرکوتاه بود. خُبثِ طینت این بدچابهاری به اندازه‌ای است که از همان دوران غلام‌بچگی توانست اول خُفیه‌نویس (1) دربار همایون شود. همۀ شرایط خُفیه‌نویسی در او جمع است. پستان مادرش را گاز گرفته، دست مهتر نسیم عیّار(2) را از پشت بسته است. پول کاغذی را توی کیف چرمی، تَه جیب آدم، می‌شمارد. ولدالزنا حتی از تعداد زالوهایی که نایب‌سلطنه و صدراعظم و امام جمعه به بَواسیرشان می‌اندازند هم خبر دارد. آدم ناباب حرامزاده‌ایست. خود ما هم تَه دل از او بی‌توهمی (بدگمان) نیستیم. اما چه کنیم که دوام اساس سلطنت را همین گونه افراد ضمانت می‌کنند.

شنیده بودیم قحبۀ جمیله‌ای را تور کرده، به لهو و لعب مشغول است. معلوم شد در عوالم جاسوسی و خدمتگذاری، ضعیفه را پخت و پز کرده، پیش او انگریزی (انگلیسی) می‌آموزد.

امروز محرمانه، کاغذی در قوطی سیگار جواهرنشان ما قرار داده بود، با این مطلب که: «اُلرِیدی (already)، بیشتر نوکرهای دربار همایون، کَنِکّشِنِ(connection)سلطان روسپی‌خانه شده، قرار داده‌اند با روی کار آمدنِ قَندیدای او [کاندیدا]، بیضۀ اسلام را دِسِپیرد (disappear) کنند».

هر چه بیشتر خواندیم، کمتر فهمیدیم، بلکه اصلاً چیزی دستگیرمان نشد. دل‌پیچۀ همایونی را بهانه کرده، روانۀ تویلِت شدیم که همان دارالخَلای خودمان باشد. بحمدالله این قَدَرها انگریزی می‌دانیم! و به میرکوتاه اشاره فرمودیم که در این روز عید، افتخار آفتابه‌کِشی با اوست.

رفتیم پشت پردۀ دارالخلا خَف کردیم، و همین که میرکوتاه با آفتابه رسید، گریبانش را گرفته، فی‌المجلس به استنطاق او پرداختیم که پدرسوخته، چه مزخرفاتی تحریر کردی که حالیِ ما نمی‌شود، فقط کلمۀ قَندیدا را فهمیدیم؟
در کمال بی‌شرمی گفت، قربان؛ والاّ بلاّ، بعض مطالب معروضه، پِرژِن‌وُرد ندارد. فرمودیم پرژن ورد دیگر چه صیغه‌ای است؟ عرض کرد یعنی کلمۀ فارسی. لگدی حواله‌اش کردیم که حرام‌لقمه، حالا دیگر فارسی، کلمۀ فارسی ندارد؟ محل نزول لگد شاهانه را مالید و نالید؛ تصدّق بفرمایید، منظور چاکر این بود که آن کلمات در فارسی لغت ندارد.

محض امتحان سوال فرمودیم آن کلمۀ اول چیست؟ عرض کرد اُلرِیدی. توی شکمش واسرَنگ رفتیم (3) که خُب یعنی چه؟ به التماس افتاد که سهو کردم، یعنی جَخ، یعنی همین حالاش هم. نیت سوء نداشتم، انگریزیش راحت‌تر بود، انگریزی عرض کردم.

پرسیدیم آن بعدیش، آن بعدیش چه، نمک به حرام؟ اشکش سرازیر شد، عرض کرد کانکشن یعنی رابط، در اینجا یعنی جاسوس. گلویش را چسبیدیم، فرمودیم مادرت را برای عشرت عساکر همایونی روانۀ باغ شاه میکنیم تخمِ حِیض! حالا دیگر در زبان خودمان کلمۀ جاسوس نداریم؟ توی همین دربار قضا اقتدار ما تو سر سگ بزنی، جاسوس می‌ریند، پدر سوخته، حالا جاسوس نداریم؟ صدراعظم ممالک محروسه جاسوس انگریز است، وزیر دربار جاسوس نَمسه (اتریش)، نایب سلطنۀ زن‌جَلَب جاسوس روس و گوش شیطان کر به خواست خدا، خودمان هم این اواخر جاسوس نمره اول نیکسون دماغ و قیسینجریم.
با صدای خفه از تَه حلقوم عرض کرد، قبلۀ عالم، دارید جان‌نثار را خفه می‌فرمایید. مختصری شُل فرمودیم نفَسَش پس نرود. سوال شد آن آخری، آن دسّه‌پیر را از کجا در آوردی؟ عرض کرد دسته‌پیر خیر قربان، دِسِپیر، دی آی اِس دَبِل‌پی ای آر ای دی یعنی ناپدید. دیگر خونمان به جوش آمده بود. در کمال غضب فرمودیم، مادر به خطا، حالا می‌دهیم بیضه‌هایت را دی آی بِبِر پی فلان بهمان کنند، تا فارسی کاملاً یادت بیاید.
القصه، مرتکه حال ما را گرفت. نگذاشت عید فطر به این بی‌ سرِخری را با خوبی و خوشی به شب برسانیم. از اَخته کردنش در این شرایط پُلیتیکی چشم پوشیدیم، در عوض دستور فرمودیم میرزاطویل شیرازی او را ببرد بنشاند وادار کند، جلوی هر کدام از آن کلمات منحوسه، هزار بار معنی فارسی‌اش را به خط نستعلیق شکسته مشق کند. دیدیم میرزا طویل دهنش را پشت دستش قایم کرده، می‌خندد. پرسیدیم چیست؟ عرض کرد قربان خاک پای جواهرحِصایت (4) بشوم! بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست. ملّا ابراهیم یزدخواستی [اسم اصلیش دکتر ابراهیم یزدیه]، ملا ابراهیم یزدخواستی که این اطراف پیش‌نماز بود، صلوات را صِیلِوِیت می‌گفت و نصفش را به انگریزی صادر میکرد: صلِ علی ماحامِد اَند آل هیز فَمیلی.

مبلغی خنده فرمودیم، حالمان بهتر شد، به میرزاطویل گفتیم به آن پدرسوخته بگو 500 بار بنویسد، هزار بار زیاد است، از شغل شریفش باز می‌ماند...


(1) کسی که گزارشات و شرح وقایع پنهانی مینویسد و به نزد رئیس یا شاه میبرد
(2)  از قهرمانان کتاب اسکندر نامه است که کارهای اعجاب انگیز میکرده
(3) واسرنگ رفتن: حمله کردن بکسی بریدن پرخاش کردن
(4) حصا: سنگریزه



ادامه از سخنرانی شاملو: علت اینکه این تکه از سفرنامه رو برای شما خوندم، به خاطر موضوعی است که من واقعا گفتنش زبونمو می‌سوزونه و پنهان کردنش مغز استخونمو. منظورم موضوع بسیار دردناک اضمحلال هویت ملی ماست. فرهنگ ایرانی و زبان مادری نسل دوم مهاجران، یعنی فرزندان شما، که فکر کردم چون فرصت بهتری پا نخواهد داد، امشب محضر شما رو ضمنا برای مطرح کردن این موضوع هم غنیمت بشمرم.
در کشورهای اروپایی مطالعه‌ای ندارم، اما فقط یک نگاه گذرا به وضع زبان فارسیِ ایرانی‌های مهاجر آمریکا، برای پی بردن به عمق فاجعه کافیست. وجه غم‌انگیز این مشکل، موقعی آشکارتر میشه که توجه کنیم زبان فارسی حتی در جریان ایل‌قارهای گوناگون و دراز‌مدت اعراب و مغول‌ها و ترک‌ها و ترکمن‌ها، هرگز خم به ابرو نیاورد. و اقوام غیرفارس‌زبان محدودۀ جغرافیایی ایران، مازندری، گیلک، آذربایجانی، لر، کرد، عرب، بلوچ، ترکمن، حتی کوچیدگان و کوچانیدگان ارمنی و آسوری، حتی آن‌هایی که به طور مستقیم زیر فشارهای حکومت مرکزی، از سرودن و نوشتن به زبان بومی خود ممنوع بوده‌اند هم، توانسته‌اند با چنگ و دندان دستکم زبان شفاهی خودشون رو حفظ کنند. اما امروزه متاسفانه باید بپذیریم و در کمال خجلت و سرشکستگی اعتراف کنیم که نسل دوم مهاجران دهۀ حاضر، حتی زبان مادری‌شان را نمی‌دانند. و اگر اقدام عاجلی صورت نگیرد، با این سرعتی که بحران هویت گریبانگیر این نسل بی‌شناسنامه شده، ایران باید میلیون‌ها تن از این فرزندان خود را به کلی از دست رفته تلقی کند. همینجا بگویم که در این فاجعه، نسل دوم هیچ گناهی ندارد، گناهکار نسل اوّله. امیدوارم تلخی حرفم رو به رُکّ و راستیش ببخشید. گناهکار اصلی، پدرها و مادرها هستند که قبل از بچه‌ها، باید فکری به حال هویت‌شون بکنند. اونا حتی توی محیط خونه هم، به قول آقای اسماعیل فصیح، فارگلیسی اختلاط می‌کنند. یک زبان حرامزاده‌ای که صرف و نحوش فارسی است، لغاتش انگلیسی.
صبح خانوم به آقا نهیب می‌زنه که، بابا هار یاف داره لِید میشه، جابت رو لوز می‌کنی. امروز دیگه چه اِسکیوزی داریم. و آقا خمیازه‌کشان میگه، لیو می اَلون، خیلی دیبرسَم، انگار بلاد پرشه‌ام آپ شده.
واقعا که حال آدمو به هم می‌زنه. من نمی‌دونم بدون فرهنگ و زبان و هویت ملی، اصلا چه جوری میشه زندگی کرد؟ چه جوری میشه سر خود رو بالا گرفت؟ چه جوری میشه توی چشم همسایه نگاه کرد و گفت منهم وجود دارم؟ میشه یک‌هو این یه دونه دندون لق پوسیده رو هم کَند انداخت دور، و به کلی انگلیسی حرف زد. حالا چرا باید فارسی رو با انگلیسی اینجوری مَلغَمه بکنن، فارسی انگلیسی با هم بلغور بکنن؟ چرا هم انگلیسی رو خراب می‌کنند، و هم فارسی رو؟ مگر به همین سادگی میشه یک هویت عمیق چندهزار ساله رو، در عرض چند سال تا پاپاسی آخر باخت؟ میشه به همین مفتی، یک فرهنگ چندهزار ساله رو که اون همه نام درخشان پشتش خوابیده، یک شبه ریخت توی زنبیل آشغال، گذاشت پشت درب که سپور برداره ببره؟
به هر حال، اونچه که می‌خواستم ... اونچه می‌خواستم عرض کنم، این بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد